**++..رمان خانه..++**

ساخت وبلاگ
سلام دوستان، من دارم سرنوشت هیلدا را تموم میکنم، pdf که کامل شد بعدا می‌گذارم کاملش را، اونهایی که اپلیکیشن رمان های عاشقانه را دانند میتونند تو اپلیکیشن بخش آنلاین بخش پلیسی به صورت آنلاین بخونند.درخ **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 66 تاريخ : جمعه 3 آبان 1398 ساعت: 23:51

••• زندگیه دیگه

گاهی خسته میشی ••• خیلی خسته میشی

اونقد که دوس داری خودکارتو بزاری لای صفحاتش

یه مدت بری سراغ خودت

هیچ کاری نکنی

حتی نفسم نکشی

اما مشکل اینجاست بعد که برمی گردی میبینی

یه نفر خودکارو از لای کتاب زندگیت بیرون کشیده

و توهم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی

گم میشی

و هیچی توی دنیا بدتر از این نیست

که ندونی کجای زندگیتی •••

**++..رمان خانه..++**...
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : اطلاعیه, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 1:58

_من وقتی پدرم مرد همه چیزم را از دست دادم، من شب عروسیم که فهمیدم بچه ای در کار نیست همه چیزم را از دست دادم... من موقعی که آفتاب وارد زندگیم شد همه چیزم را از دست دادم.این ها که تو بهشون میگی مال و منال پشیزی برای من نمی ارزن، بردن که بردن... بدرک. امید دستش را روی شانه ی سیاوش گذاشت:_سیاوش، آفتاب حتی این خونه را هم مبل فروخته، احتمالا تا چند ساعت ديگه میان... بهتره وسایلت را جمع کنی بریم خونه من **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : برفی,خورشید, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 68 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:53

سوار ماشین شد و سریع حرکت کرد، ذهنش درگیر آفتاب بود، دلش نمی خواست که آفتاب لیلا باشد، دلش نمی خواست که آن لیلای مهربانش تبدیل به یک افعی خوش خط و خال شده باشد، باورش سخت بود، نمی دانست حق با چه کسی است، نمی دانست که چه کسی راست میگوید و چه کسی دروغ.موبایل روی صندلی کنار راننده ويبره رفت و اسم سیاوش روی آن خاموش و روشن میشد.تلفن را روی اسپیکر گذاشت._سلام، بیدار شدی؟ _کجایی؟_توی نامه نوشته بودم که **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : برفی,خورشید, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 60 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:53

خورشید نیز، آن را حس کرده بود که خود آرام آرام گام های کوتاهی به سمت خجسته بر می داشت و توانست مسافت کوتاه را تمام کند و دو خواهر بتواند در آغوش یک دیگر قرار بگیرند.لیلا که لبخند اش با قطرات اشک روی صورتش در آمیخته شده بود همانند بقیه نظاره گر آن صحنه بود.خورشید، چشمانش را باز کرد و به لیلا نگاه کرد، لیلایی که صورتش هیچ شباهتی به صورت لیلا نداشت، عذاب وجدان به سراغش آمد، اگر اون به این شکل در آمده **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : برفی,خورشید, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 42 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:53

_خوب._.. _باشه._..._نگران نباش._..._امید... ازت ممنونم.تماس را قطع کرد و روی مبل کنار هیراد نشست.خورشید اول از همه به حرف آمد:_کی بود، خجسته؟_امید بابا زاده. سهیل با تعجب پرسید:_چکار داشت؟_بهم گفت که رضایت بدم از اون جنازه ی تست گرفته بشه، گفت این طوری ثابت ميشه که خورشید زندست، گفت می خواد کاری کنه که اون جنازه به اسم لیلا بره داخل خاک، گفت این طوری کسی سراغ لیلا نمی گرده و می تونه با اسم آفتاب ز **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : برفی,خورشید, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 55 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:53

چشمان سیاوش غمگین شد._چرا انقدر بهم دروغ گفتی، چرا انقدر بهم ضربه زدی.فریاد زد:_با خودخواهیت همه را نابود کردی، من، لیلا، خورشید، خجسته...حتی خودت را.سیاوش لبانش را تر کرد:_من... معذرت می خوام.پوزخندی زد:_معذرت؟ معذرت می خوای، فقط همین؟وقتی فهمیدم که آفتاب چه بلایی سرت آورده، دلم برات خیلی سوخت، با خودم گفتم که مگه سیاوش به کی بدی کرده، اما حالا، حالا هر بلایی که سرت اومد حقته، حتی کمم هست... تو ص **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : برفی,خورشید, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 114 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:53

_اتاقش همین. نگاهش را از در اتاق گرفت و به سهیل دوخت،با صدای آرامش گفت:_ممنونم،لطف کردی،میشه تو اینجا بمونی من برگردمسهیل ناراضی سری تکان داد.آرام دستگیره را پایین کشید و داخل شد، سیاوش نیم نگاهی هم نه انداخت تا ببیند چه کسی وارد اتاق شده،برایش هم مهم نبود،دیگر فقط پرستار ها بودند که رفتامد می کردند.خورشید غمگین نگاهش را به سیاوش دوخت و زمزمه کرد:_باور کنم این خودتی که روی این خوابیده؟ بااین شکل.س **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : برفی,خورشیدقسمت, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 91 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:53

  امروز تصمیم گرفتم بعد از یک سال شروع کنم به نوشتن، نوشتن خاطرات چند سال پیش و اتفاقی که مسیر زندگی من خود خواه را تغییر داد. روز اول که برای دومین بار اسمش شنیده بودم به خوبی به یاد می آوردم از دفتر سرهنگ تازه در اومده بودم کارد میزدی خونم در نمی اومد.همون موقع بود که عبدالله که داشت با چند تا بچه ها حرف میزد ازشون خدافظی کرد و به سمت من اومد. _سلام سرهنگ چکارت داشت؟ _ماموریت بهم داد. _خوبه که ت **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : سرنوشت,هیلدا, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 48 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:53

  یکم تلوزيون گشتم هیچ چیز. بدرد بخوری نداشت، رفتم سر گوشیم یکم تو تلگرام گشتم اما حوصلم سر رفته بود دلم ی همصحبت ميخواست.یکی که از این تنهایی درم بیاره، رفتم توی مخاطبینم ی لحظه دلم گرفت کاش توی مخاطبانم یکی داشتم که به اسم خواهر که باهاش درد دل می کردم،یا برادر که باهاش جربحث کنم یا حداقل پدری که منتظرش میموندم که وقتی داد میزد از ترس بلرزم یا یکی به اسم مادر که سرم قر بزنه مراقب باشه که لباس گر **++..رمان خانه..++**...ادامه مطلب
ما را در سایت **++..رمان خانه..++** دنبال می کنید

برچسب : سرنوشت,هیلدا, نویسنده : roman-hay-shin-lama بازدید : 61 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:53